بالاخره دارم سعی میکنم با به هم خوردن برنامه کلاسام بخاطر مسافرت کنار بیام، اما همچنان دلیل نمیشه از مسافرت خوشم بیاد، از بیرون رفتن از خونه بدم میاد.
دیدید بعضیا فوبیای مکان های کوچیک دارن؟ من برعکسم فوبیای مکان های بزرگ دارم.
در زمینه حفظ سلامتی هم که ریدم کلا یا گلوم درد میکنه یا عطسه میکنم یا ابریزش بینی یا سردرد یا سرگیجه یا مشکلات گوارشی ماشالله نیست که خیلیم عالی میخوابم؟ سیستم ایمنی بدنم ضعیف تر میشه اره:"
اینجاعم ۵ دقیقه ای یبار یکی صدام میکنه یعنی موقع خواب و تو حمام هم اسایش خاطر نمیدارمU_U اینترنت هم خیلی ضعیفه
به این نتیجه رسیدم سرعت عمل خاصی تو رها کردن دارم پس اگه جدا وقتم رو سر آدم خاصی گذاشتم احتمالا یه چیزی متمایز از بقیه داشته. اما اگه عمیقا بخوام نظر بدم همه گوه گونه ان وارد بحثش نمیشم
اما جدا عجیبه تو همچین خانواده ای جدای روابط اجتماعی خانوادگی خیلی زیاد هر کدوم جدا هم کلی دوست و رفیق و آشنا دارن اما من همیشه تنها بودم و تا این حد از همه چیز وهمه کس بدم میاد.
اتفاقا از این حس که بالاخره میبینی آره انگار منم یه کسایی رو دارم اما دقیقا همون موقع میفهمم که ۰/۰۰۰۰۰۱ چیزی که توی ذهنم هست هم نزدیک نیستیم هم بدم میاد.
همه آدما رهگذرن، یه مراسم ختم خلوت میخوام عانستلی.
حالا که فکرش رو میکنم حرف زدن جداً سخت نیست خیلی هم ساده ست منتها ازش خوشم نمیاد چون ادما به عمقش توجه نمیکنن، و هیچ وقت درست نمیفهمن چی دارم میگم، پس خسته میشم و بعدش انقدر اورثینک میکنم که بوم- کلا حس میکنم حرف نزنم بهتر از حرف زدنه اره به این نحو حرفام تموم شد:0
فقط خواستم بگم زندم -و هنوزم دلم میخواد از دنیا محو بشم-
دلم میخواد اینجا رو حذف کنم یه وب جدید بزنم اما دراین زمینه بد سابقه ام یکم
یهو دیدین محو شدم با یه هویت جدید سر و کلم پیدا شد کسی چه میدونه؟
امان از احساس بی هویتی
پ.ن: ?What's up people
پ.ن۲: در پی سخنانم درباره حرف زدن، ای گس تمام حرفایی که به زبون میارم بی محتوان، برخلاف افکارم
پ.ن۳: اعتراف میکنم از قضاوت شدن میترسم و بدم میاد بقیه پشت سرم حرف بزنن حتی به شیوه مثبت