I mean, what do the lips of a painter taste like?

هوا روشن تر از همیشه بود. اونقدری که چندین بار ساعت رو چک کردم تا مطمئن بشم اشتباه نمیکنم. اما وقتی دیدم همه جا چقدر خلوته مطمئن شدم که سر ساعت درست اومدم. هرچند که تو همیشه زودتر از من اونجا بودی همه جا خالی بود. خالی اما پر از غریبه ها. منم دنبال غریبه های کمتر ترسناک گشتم، نکنه اصلا نمیومدی؟ اما اومدی. اومدی و وقتی حدس زدم رسیده باشی راهروی تاریک رو نگاه کردم. معلومه که با اون همه فاصله حتی از پشت سر میشناسمت. دوییدم و بهت رسیدم. هیچکس اونجا نبود بجز تو و من. اگه متوقف شدن دنیا این شکلی نیست چه شکلیه؟ دستامو باز کردم و تو هم همینطور اما هیچ کدوم نزدیک تر نرفتیم، میدونم که بغل کردن رو دوست نداری.

 

میبینم هنوز اونجایی و میای کنارم. میتونم بهت اعتماد کنم؟ جایی برای اطمینان گذاشتی؟ نمیدونم فقط برای امروز بود یا هر روز، اما میدونم روز های زیادی رو بین دستات گذروندم. دوتا دست متفاوت. یکی زیبا همراه ناخن های بلند و مرتب، اون یکی ناخون های کوتاه و سر انگشتای پینه بسته بخاطر گیتار، همچنان زیبا اما بار کناره هایی که زخمیشون میکنی. میدونی که دستات رو میگیرم تا این کار رو نکنی. روی میز نشستی و میام بغلت میکنم جوری که جای شکایت نباشه، بغلم میکنی و میخوام به این فکر نکنم که کجاییم. اما میدونم فقط چند ثانیه طول میکشه و زندگی وسط جهنمی که با بودنت بهشت میشه ادامه داره. هرچند شاید دست های شیطان رو هم از پشت بسته باشیم.

 

جاهای مختلفی چرخیدیم اما بهت اون فضا رو دادم، در عوض اطمینانی که بهت دادم من هم از تو اون اطمینان رو دریافت کردم؛ که بهم میگه حواست به من هست. هنوز هم انگشتام بین انگشتات میرن و بین همدیگه قفل میشن، میدونی که ثابت نگهشون نمیدارم. انگار با لمس کردن بیشتر میفهمم هنوز همین جایی و بهت میگم هی من رو میبینی؟ منم هنوز جایی نرفتم، هنوز دستت رو ول نکردم. سرت رو روی شونم میزاری و بهم تکیه میدی، منم مثل مجسمه تکون نمیخورم و فقط مدادی که دستم بود رو بین انگشت هام میچرخونم. دیدم که خودت جلو اومدی پس ترسی نیست، نه؟

 

بین کلماتِ نوشته ها گم شدم و بین خطوط نقاشیت گم شدی. چشمم به گوشه کتابت میفته و سعی میکنم بخونم که چی نوشتی. با خودکار آبی ای که احتمالا کیان بوده و با خط پیچی. نوشته بودی "I so fucking hate myself". نمیدونم فهمیدی یا نه اما ندیدم چشمات جایی جز سایه های نقاشی ای که غرق کشیدنش بودی بچرخه. مدادم رو بیشتر و بیشتر بین کلماتم چرخوندم و چرخوندم تا در نهایت زیرش نوشتم "but I love you bitch".  هرچند به اندازه تو با خط زیبایی ننوشتم و نمیدونم اگه یه روز ببینی ممکنه فکر کنی کار کی بوده. هر چند که میدونم ممکنه هیچ وقت سراغش نری و اگه بری بهش توجه نکنی چون کوچیکتر از چیزی بود که توی چشم باشه. و هرچند که من رو ندیدی با اینکه بهت از هر کسی نزدیک تر نشسته بودم.

 

به این فکر میکردم چقدر دیگه فقط داریم؟ ۴ ساعت؟ یک روز؟ دو روز؟ بیست روز؟ یا بیست و چهار روز؟ نمیدونم اما میدونم خیلی کمتر از چیزیه که فکر میکنیم و میدونم حتی خیلی سریع تر از چیزی که هست میگذره. یبار جوری زندگی کردم که فردایی با تو برام وجود نداره. یکبار تمام این سناریوی پایان رو باهات زندگی کردم. اما اون روزها دور تر از این بودیم که بمونیم. فرار کرده بودم و فرار کرده بودی پس چطور قرار بود غمگین بودن پایان منصفانه باشه؟ این بار احتمالات ترسناک تره اما این بار فرار نکردیم، هنوز. اما میدونم حتی اگه چیزی که الان دارم رو از دست بدم به معنی از دست دادن تو نیست، فقط اگه خوشحال تر باشیم‌. خوشحال تر درباره بقیه زندگی، بودن من و بودن تو مسیری رو نمیسازه، فقط قشنگ ترش میکنه.

۲ نظر
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان