من رو به اون جزیره جادویی ببر حتی اگه قراره نابود بشم:)

دنبال یه در جادویی میگردم که من رو ببره به دنیای جادویی، یه دنیای جادویی که تا هر وقتی دلم بخواد بتونم اونجا بمونم. جایی که آسیبی نبینم، جایی که همه چیز برعکس باشه... ولی حتی فقط اون بال های شکسته نشونم دادن رفتن به دنیای جادویی چقدر خطرناکه اون دنیا میتونه نابود بشه و همراه خودش تو رو هم به کام نابودی میکشونه... شاید میخواستم بگم خب که چی؟ تموم میشه دیگه! اما نه، چیزی تموم نمیشه، فقط از پا درت میاره و به بهترین نحو آزارت میده.

چرا همه چیز انقدر توی هم گره خورده؟ یه هرج و مرج واقعی:)

فقط میدونم نمیشه پا پس بکشم ، و برای خلاص شدن از هر کدوم به نحو خودش، باید درد زیادی رو تحمل کنم... هر چی بیشتر طول بکشه سخت تر و سخت تر میشه و چیزای بیشتری روی هم تلنبار میشن. حتی بیشتر از الان... اما چرا؟

بهم بگو چرا؟ چرا این کارو باهام میکنی؟ چرا باعث میشی منی که تا دیروز داشتم میگفتم هر چقدر هم که همه چیز سم بوده باشه اون موقع و تباهی جلوه کنه از چیزی پشیمون نیستم:)

شاید عملا هیج کاری هنوز باهام نکرده باشی و همه چیز عادی بنظر برسه..‌. اما درد داره... نمیفهممت، خودم رو هم نمیفهمم، چرا خیلی ساده بهم نمیگی؟ میترسی بهم آسیب بزنی چون فکر میکنی بدجور میشکنم و نباید اینطور بشه؟ هر چی بیشتر طول بکشه سخت تر هم میشه:) اره قضاوتت نمیکنم ولی فقط دارم این رو حس میکنم... یکی از همون حس هایی که میخوام ایگنورش کنم و بگم فقط زاده تخیلات منه و الکی از یه چیز کوچیک چیز زیادی رو برداشت کردم و دارم الکی بزرگش میکنم... اما دقیقا شبیه همون حساییه که خواستم اینطور در نظرش بگیرم، اما در نهایت درست بود:) حداقلش اینه که از قبل نسبت بهشون آمادگی پیدا میکنم، مثبت نگر بودنمو از دست ندادم، ولی منفی نگریم رو هم دارم هنوز...

هر چی بیشتر فکر میکنم بیشتر و بیشتر و بیشتر پشیمون میشم بابت همه چیز و هیچ چیز:) فقط بی معنیه... تقصیر من نیست، من فقط میخوام اگه درست فکر میکنم هر چه زود تر بگی و یجوری محو بشم که همه یادشون بره ارتباطی بینمون بوده و هم تو و هم من جزو اون همه هستیم...

فقط هر چی بیشتر فکر میکنم چیز های بیشتری یادم میاد و چیز های بیشتری پیچیده میشن 

من فقط هیچی نمیخوام... میخوام همه چیز اون روال ثابت و خسته کننده خودش رو داشته باشه ولی اذیت نشم، همه این ها بخاطر چیه؟

هنوزم از آدما بدم میاد و اون وجه بی احساس و بی خیال وجودم داره بیشتر و بیشتر خودش رو نشون میده جوری که الان جلوم آدم هم بکشن اهمیتی نمیدم

فقط خسته شدم... اما بخش دردناکش اینه که تازه وارد مرحله سخت بازی شدم:)

+ اگه تا چند روز نتونستم بیام یا حتی کمتر اومدم نگران نشید فقط یکم همه چیز در هم و بر هم شده و وقت نمیکنم زیاد بیام طی چند وقت آینده... فعلا هستم اگه کاری داشتید و اینا...

++ بچه های محفل جمعه... این هفته وب من کنسله:")

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان