;The Older I Get

با وجود تمام چیزهایی که می‌گذرونم امروز اینجا بودن خالی از لطف بنظر نمی‌رسید. بیشتر و بیشتر می‌گذره و اینجا نیستم، بیشتر و بیشتر می‌گذره و می‌بینم به هر حال برمی‌گردم. نه چون کسی منتظر نشسته، نه چون ته چون به برگشت گذشته اعتقاد دارم، این فقط یه عادت قدیمیه که ترک نشد.

شاید من و هیچ‌کس دیگه منتظر هم‌دیگه نباشیم یا توی چشم هم‌ منزجرکننده و منفور ترین بنظر بیایم اما خب !as you can see, I'm here

نمی‌تونم بهش بگم دلتنگی چون در واقع بی‌پناهی تلقی می‌شه. میدونی چی می‌گم؟ قضیه این نیست که احساس تنهایی بکنم اما دلیل بر این نشد که با دیدنش به این فکر نکنم که "اوه من و اون آدما همدیگه رو نداریم اما بقیه دارن." شاید فقط اگه یکم آدم بهتری می‌بودم؟ نمیدونم.

در واقع این مدت بهترین روزهای ممکن رو طی این چند سال می‌گذروندم. دیدم بدون رنج بردن از عدم سلامت روان (یا حتی لذتㅋㅋㅋㅋ) زندگی می‌تونه چه شکلی باشه. من مسیر درست رو پیدا کردم و دیگه فقط بخاطر ترس بهش پشت نکردم بلکه وارد اعماقش شدم‌. و اجازه بدید روراست باشم چیزهایی رو تونستم بگذرونم که اصلا فکر نمی‌کردم توان وجود داشتن رو داشته باشن. 

می‌گن وقتی چیزی رو از دست می‌دی تازه می‌فهمی چقدر برات ارزشمند بوده اما درواقع زمانی ارزش واقعیِ جایی که ایستاده بودم رو فهمیدم که تونستم بدستش بیارم. هنوز هر لحظه نگرانی های زیادی دارم. حالا با داشتنش توی ترس از دست دادنش شناور شدم. من عسل رو چشیدم و نمیتونی دوباره به طعم خون قانعم کنی؛ من یه سنت شکنم و می‌دونی که بجای خون ریزی حالا توی دریای خون شنا می‌کنم‌.

⋆ ˚。⋆୨ ʚɞ ୧⋆ ˚。⋆

اگه بخوام به بخشی از اوضاع و احوال این روز ها دقیق‌تر اشاره کنم باید بگم بالاخره دوشنبه اولین امتحان تغییر رشته رو می‌دم و معلوم شد که تمام این مدت یه نابغه منطق بودم که داشت با شیمی تباه می‌شد‌. در واقع هیچ‌وقت فکرش رو نمی‌کردم به مسیر و نقطه درست حتی نزدیک بشم اما حالا به گفتن "من تونستم" از همیشه نزدیک ترم.

یک‌سال از نویسنده بودنم می‌گذره و حالا چیز های زیادی توی دستم دارم اما تمام این مدت تاکیدم رو آماتور بودن بیشتر شده. در برابر پارسال گاهی حتی اگه بشه باور کرد من همون کسی هستم که قبل تر بودم سخت می‌پذیرم که تمام این‌ها طی کمتر از یک‌سال طی شده.

هنوز رنگین کمون، سرخوشی، کتاب و شلوارهای رنگ رنگی رو دوست دارم و به یه موسیقی خوب نه نمی‌گم. یه کتابخونه بزرگتر دارم و کنار میزم چند تا گلدون. بیشتر از همیشه می‌دونم که در واقع هیچ‌چیز نمی‌دونم اما امروز از هر روزی که توی گذشته باقی مونده غنی تر شدم. سعی می‌کنم روزها رو مفید تر بگذرونم؛ درس می‌خونم، کتاب های مختلف می‌خونم، بیشتر مراقب سلامت جسم و روحم هستم، چیز های جدیدی رو تجربه میکنم و هرچند کوچیک اما قدم های متعددی برمی‌دارم.

 

پی‌نوشت‌ها: 

!Long time no see 

لینک دیلی تلگرامم رو می‌ذارم. خلوت و کوچیکه اما یه ردی از من اون‌جا پیدا می‌کنید؛ فقط اگه از قبل بشناسمتون‌.

یه وبلاگ نصفه نیمه مدت هاست انتظارم رو می‌کشه اما هربار یه دلیل به دلایل قبلی برای تاخیر اضافه می‌شه‌.

درباره حال و احوال خیلی‌هاتون کنجکاوم، امیدوارم روز های خوبی رو بگذرونید 3>

۷ نظر

Happy birthday elder

Another Me

سانبین صحبت می‌کنه.

هیچ‌وقت نمیدونی تهش چی میشه، نه؟ امروز دومین سالگرد این وبلاگ و حضور من توی بیان به عنوان وبلاگ نویسه.

و بالاخره توقف فعالیت های این وب رو اعلام میکنم. شروع اون فصل جدید از زندگی همیشه در مقابل تو قرار گرفته و این خودت هستی که تصمیم می‌گیری چه زمانی اون وقت مناسب از راه رسیده.

بجز این وبلاگ این توقف تقریبا اشکال تمام وبلاگ های دیگه ای که تا به امروز وجود داشتن می‌شه اما هرگز به معنی بازایستادن من نیست. 

لینک وبلاگی که فعلا برای مدتی فعال می‌مونه¹ رو آخر می‌ذارم؛ همچنین آدرس وبلاگ جدیدم رو هر زمان که آماده شد _به زودی_ به اشتراک خواهم گذاشت.

در نهایت هر کتابی به پایان می‌رسه و جلدش رو می‌بندی و توی کتابخونه قرارش میدی؛ این چیزیه که داره اتفاق میفته. 

بابت تمام اون‌چه که توی این مدت گذروندم و یاد گرفتم و همراه خودم دارم سپاس‌گزار هستم و حالا یک‌بار دیگه از آغاز این فصل جدید با روی خوش استقبال می‌کنم.

 

¹ لینک وبلاگ مذکور

پی‌نوشت: اگه جایی دنبالم می‌گشتید به منوی خصوصی مراجعه فرمایید D:

۴ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

و در نهایت

من عشق ورزیدن رو یاد گرفتم، با اینکه من عاشق خوبی نیستم.

خوشحال بودن رو یاد گرفتم؛ هرچند که این خوشحالی دلیلی بر غمگین نبودن نیست.

زندگی کردن رو یاد گرفتم. و زندگی درست توی تک تک لحظاتی که حالا و فردا و فردا و فردا از سر میگذرونی خلاصه شده.

 

با اینکه می‌دونم کسی اینجا منتظر من نیست پس از روز ها تلاش، این ها نهایت چیزی بود که می‌تونستم بگم.

 

 

 

۱۰ نظر

Beautiful Stranger (فقط دلم برای رمز گذاشتن روی پست تنگ شده همین)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

I mean, what do the lips of a painter taste like?

هوا روشن تر از همیشه بود. اونقدری که چندین بار ساعت رو چک کردم تا مطمئن بشم اشتباه نمیکنم. اما وقتی دیدم همه جا چقدر خلوته مطمئن شدم که سر ساعت درست اومدم. هرچند که تو همیشه زودتر از من اونجا بودی همه جا خالی بود. خالی اما پر از غریبه ها. منم دنبال غریبه های کمتر ترسناک گشتم، نکنه اصلا نمیومدی؟ اما اومدی. اومدی و وقتی حدس زدم رسیده باشی راهروی تاریک رو نگاه کردم. معلومه که با اون همه فاصله حتی از پشت سر میشناسمت. دوییدم و بهت رسیدم. هیچکس اونجا نبود بجز تو و من. اگه متوقف شدن دنیا این شکلی نیست چه شکلیه؟ دستامو باز کردم و تو هم همینطور اما هیچ کدوم نزدیک تر نرفتیم، میدونم که بغل کردن رو دوست نداری.

 

میبینم هنوز اونجایی و میای کنارم. میتونم بهت اعتماد کنم؟ جایی برای اطمینان گذاشتی؟ نمیدونم فقط برای امروز بود یا هر روز، اما میدونم روز های زیادی رو بین دستات گذروندم. دوتا دست متفاوت. یکی زیبا همراه ناخن های بلند و مرتب، اون یکی ناخون های کوتاه و سر انگشتای پینه بسته بخاطر گیتار، همچنان زیبا اما بار کناره هایی که زخمیشون میکنی. میدونی که دستات رو میگیرم تا این کار رو نکنی. روی میز نشستی و میام بغلت میکنم جوری که جای شکایت نباشه، بغلم میکنی و میخوام به این فکر نکنم که کجاییم. اما میدونم فقط چند ثانیه طول میکشه و زندگی وسط جهنمی که با بودنت بهشت میشه ادامه داره. هرچند شاید دست های شیطان رو هم از پشت بسته باشیم.

 

جاهای مختلفی چرخیدیم اما بهت اون فضا رو دادم، در عوض اطمینانی که بهت دادم من هم از تو اون اطمینان رو دریافت کردم؛ که بهم میگه حواست به من هست. هنوز هم انگشتام بین انگشتات میرن و بین همدیگه قفل میشن، میدونی که ثابت نگهشون نمیدارم. انگار با لمس کردن بیشتر میفهمم هنوز همین جایی و بهت میگم هی من رو میبینی؟ منم هنوز جایی نرفتم، هنوز دستت رو ول نکردم. سرت رو روی شونم میزاری و بهم تکیه میدی، منم مثل مجسمه تکون نمیخورم و فقط مدادی که دستم بود رو بین انگشت هام میچرخونم. دیدم که خودت جلو اومدی پس ترسی نیست، نه؟

 

بین کلماتِ نوشته ها گم شدم و بین خطوط نقاشیت گم شدی. چشمم به گوشه کتابت میفته و سعی میکنم بخونم که چی نوشتی. با خودکار آبی ای که احتمالا کیان بوده و با خط پیچی. نوشته بودی "I so fucking hate myself". نمیدونم فهمیدی یا نه اما ندیدم چشمات جایی جز سایه های نقاشی ای که غرق کشیدنش بودی بچرخه. مدادم رو بیشتر و بیشتر بین کلماتم چرخوندم و چرخوندم تا در نهایت زیرش نوشتم "but I love you bitch".  هرچند به اندازه تو با خط زیبایی ننوشتم و نمیدونم اگه یه روز ببینی ممکنه فکر کنی کار کی بوده. هر چند که میدونم ممکنه هیچ وقت سراغش نری و اگه بری بهش توجه نکنی چون کوچیکتر از چیزی بود که توی چشم باشه. و هرچند که من رو ندیدی با اینکه بهت از هر کسی نزدیک تر نشسته بودم.

 

به این فکر میکردم چقدر دیگه فقط داریم؟ ۴ ساعت؟ یک روز؟ دو روز؟ بیست روز؟ یا بیست و چهار روز؟ نمیدونم اما میدونم خیلی کمتر از چیزیه که فکر میکنیم و میدونم حتی خیلی سریع تر از چیزی که هست میگذره. یبار جوری زندگی کردم که فردایی با تو برام وجود نداره. یکبار تمام این سناریوی پایان رو باهات زندگی کردم. اما اون روزها دور تر از این بودیم که بمونیم. فرار کرده بودم و فرار کرده بودی پس چطور قرار بود غمگین بودن پایان منصفانه باشه؟ این بار احتمالات ترسناک تره اما این بار فرار نکردیم، هنوز. اما میدونم حتی اگه چیزی که الان دارم رو از دست بدم به معنی از دست دادن تو نیست، فقط اگه خوشحال تر باشیم‌. خوشحال تر درباره بقیه زندگی، بودن من و بودن تو مسیری رو نمیسازه، فقط قشنگ ترش میکنه.

۲ نظر

To leave a home

عنوان در برابر To build a home که اسم یه آهنگه قرار داره، برای ترک کردن خونه ای که با موجی از محبت ساخته شده.

مشغول نوشتن شدم تا ببینم چطور قراره که بتونم کنار بیام و در نهایت تونستم ببینم.

بخشی(هرچند چیز های بیشتری گفته بودم بنابردلایلی بخش زیادی از اولش و مقداری از آخرش پست نشد) از نامه ای که خطاب به خودم نوشته بودم:

تموم شدن روابط غیر قابل اجتناب هست و بالاخره یک روز به هر دلیلی از راه می‌رسه و نمیتونم کسی رو برای چیزی سرزنش کنم. چون این تصمیم ها فراتر از خواسته قلبی و برای تطبیق با شرایط زندگی گرفته میشن و ادامه دادن نباید مانع چیزی و باعث آسیب دیدن بشه.

فکر میکنم مهم تر از هر چیزی اینه که متوجه تموم شدن باشم و منتظر برگشتن کسی نشینم حتی وقتی که قرار بر بازگشت باشه. چون مدت زیادی قراره بگذره و مسیر زندگی چیزهای جدیدی رو توی این مدت سر راهمون قرار میده و نمیشه فهمید قراره چی بشه. پس باز هم مقصر دونستنی در کار نیست. 

اما می دونم اون پایانی که همیشه ازش اجتناب می‌کردم به دلیل چیزی فراتر از اون خواسته های آرمانیِ ما از زندگی، بالاخره رسیده. خونه ای که برای حدود دو سال پناه و سرپناه من بوده دیگه مثل قبل وجود نداره و زمان حرکت اوی مسیر جدیدی رسیده. دلیلی بر تنفر و فراموش کردن وجود نداره چون خوشحال بودیم و با دعوا سا چیز هایی مثل این تموم نشدیم بلکه برای بیشتر باز کردن بال ها و بیشتر اوج گرفتن توی آسمون، خونه رو ترک میکنیم. 

و هر زمانی که بتونیم دوباره به اون خونه، به جایی که سرپناه و پر از عشقه برمیگردیم و بهش سر میزنیم. اما حالا مسیر هایی هرجند مرتبط اما جدا از همدیگه پیش روی ما قرار گرفته و اینجاست که من با تجربه کردن یاد میگریم حرف هایی که همیشه درباره زمانی که " باید تموم بشه" میزنیم یعنی چی. 

مسیر ها از هم جدا میشه اما به معنی این نیست که اون عشق و محبت از بین رفته. فقط موندن توی یک نقطه چرخه زندگی رو مختل میکنه و اینجاست که میفهمم چرا همراه هم میشیم.  چون توی این مدت هربار فردی قراره از قبلی بودم و شخصیتم هربار بهتر و بیشتر از قبل شکل گرفته و از موانع و مراحل زیادی کنار اون ها عبور کردم. 

پس این زمانیه که پایان رو می‌بینم و در حالی که از به آخر رسیدن مسیر غمگین هستم بابت کسایی که توی این مسیر همراهم بودن و بابت مسیر، بابت تمام اون چه که پشت سر گذاشتم و تمام اون چه با خودم حمل میکنم خوشحال و سپاسگزارم.

 (= If you know what I'm talking about.. so you know 

بخدا نامه خداحافظی از بیان نیست. اینجا حتی اگه مدت زیادی سر نزنم همچنان باقی میمونه.

۵ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

Silent voice #5

ادامه مطلب ۰ نظر

OLDER

Older
Sasha Sloan 

 

The older I get the more that I see

هر چی بزرگتر میشم بهتر میفهمم
My parents aren't heroes, they're just like me

پدر و مادرم قهرمان نیستن، اون ها فقط مثل من هستن
And loving is hard, it don't always work

و دوست داشتن سخته، همیشه کارساز نیست
You just try your best not to get hurt

تو همه تلاشت رو میکنی تا آسیب نبینی
I used to be mad but now I know

قبلا دیوونه بودم ولی الان میدونم
Sometimes it's better to let someone go

گاهی بهتره کسی رو رها کنی
It just hadn't hit me yet

فقط هنوز به من ضربه نزده
The older I get

هر چی بزرگتر میشم

 

+ و زیبایی وصف نشدنی این آهنگ در کلمات>>>>>

++ نمیدونم چرا پلیر همچین شد... حوصله ندارم درستش کنم:")

۰ نظر

من رو به اون جزیره جادویی ببر حتی اگه قراره نابود بشم:)

دنبال یه در جادویی میگردم که من رو ببره به دنیای جادویی، یه دنیای جادویی که تا هر وقتی دلم بخواد بتونم اونجا بمونم. جایی که آسیبی نبینم، جایی که همه چیز برعکس باشه... ولی حتی فقط اون بال های شکسته نشونم دادن رفتن به دنیای جادویی چقدر خطرناکه اون دنیا میتونه نابود بشه و همراه خودش تو رو هم به کام نابودی میکشونه... شاید میخواستم بگم خب که چی؟ تموم میشه دیگه! اما نه، چیزی تموم نمیشه، فقط از پا درت میاره و به بهترین نحو آزارت میده.

چرا همه چیز انقدر توی هم گره خورده؟ یه هرج و مرج واقعی:)

فقط میدونم نمیشه پا پس بکشم ، و برای خلاص شدن از هر کدوم به نحو خودش، باید درد زیادی رو تحمل کنم... هر چی بیشتر طول بکشه سخت تر و سخت تر میشه و چیزای بیشتری روی هم تلنبار میشن. حتی بیشتر از الان... اما چرا؟

بهم بگو چرا؟ چرا این کارو باهام میکنی؟ چرا باعث میشی منی که تا دیروز داشتم میگفتم هر چقدر هم که همه چیز سم بوده باشه اون موقع و تباهی جلوه کنه از چیزی پشیمون نیستم:)

شاید عملا هیج کاری هنوز باهام نکرده باشی و همه چیز عادی بنظر برسه..‌. اما درد داره... نمیفهممت، خودم رو هم نمیفهمم، چرا خیلی ساده بهم نمیگی؟ میترسی بهم آسیب بزنی چون فکر میکنی بدجور میشکنم و نباید اینطور بشه؟ هر چی بیشتر طول بکشه سخت تر هم میشه:) اره قضاوتت نمیکنم ولی فقط دارم این رو حس میکنم... یکی از همون حس هایی که میخوام ایگنورش کنم و بگم فقط زاده تخیلات منه و الکی از یه چیز کوچیک چیز زیادی رو برداشت کردم و دارم الکی بزرگش میکنم... اما دقیقا شبیه همون حساییه که خواستم اینطور در نظرش بگیرم، اما در نهایت درست بود:) حداقلش اینه که از قبل نسبت بهشون آمادگی پیدا میکنم، مثبت نگر بودنمو از دست ندادم، ولی منفی نگریم رو هم دارم هنوز...

هر چی بیشتر فکر میکنم بیشتر و بیشتر و بیشتر پشیمون میشم بابت همه چیز و هیچ چیز:) فقط بی معنیه... تقصیر من نیست، من فقط میخوام اگه درست فکر میکنم هر چه زود تر بگی و یجوری محو بشم که همه یادشون بره ارتباطی بینمون بوده و هم تو و هم من جزو اون همه هستیم...

فقط هر چی بیشتر فکر میکنم چیز های بیشتری یادم میاد و چیز های بیشتری پیچیده میشن 

من فقط هیچی نمیخوام... میخوام همه چیز اون روال ثابت و خسته کننده خودش رو داشته باشه ولی اذیت نشم، همه این ها بخاطر چیه؟

هنوزم از آدما بدم میاد و اون وجه بی احساس و بی خیال وجودم داره بیشتر و بیشتر خودش رو نشون میده جوری که الان جلوم آدم هم بکشن اهمیتی نمیدم

فقط خسته شدم... اما بخش دردناکش اینه که تازه وارد مرحله سخت بازی شدم:)

+ اگه تا چند روز نتونستم بیام یا حتی کمتر اومدم نگران نشید فقط یکم همه چیز در هم و بر هم شده و وقت نمیکنم زیاد بیام طی چند وقت آینده... فعلا هستم اگه کاری داشتید و اینا...

++ بچه های محفل جمعه... این هفته وب من کنسله:")

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان